سایه مادر هر خانهای را روشن میکند؛ زنانی که امید را بر دوش میکشند

هر خانهای که روشن مانده است، سایه مادری در آن نقش بسته و هر دلی که به زندگی دل بسته، چه آگاه و چه ناآگاه ردّی از دستهای او را در خود دارد.
مینا حیدری – روزنامه اطلاعات| در میان تمامی روزهایی که تقویم برای یادآوری مناسبتها ورق میزند، روز مادر جایگاهی یگانه دارد؛ نه از آن رو که تنها بهانهای برای تقدیر باشد، بلکه از آن جهت که انسان را به ریشههای آرامش، تداوم و معنای زندگی بازمیگرداند.
مادران، بیآنکه ادعایی داشته باشند، ستونهای ناپیدای جهانیاند که بر مدار مهر میچرخد؛ زنانی که در سکوت صبحهای زود و میان شلوغی رفتوآمدهای روزانه، بار سنگین تربیت، دلواپسی و امید را بر دوش میکشند و حتی سهمی از خستگیشان را نیز با کسی در میان نمیگذارند. هر خانهای که روشن مانده است، سایه مادری در آن نقش بسته و هر دلی که به زندگی دل بسته، چه آگاه و چه ناآگاه ردّی از دستهای او را در خود دارد.
روز مادر، فقط یک گرامیداشت نیست، فرصتی است برای مکث در برابر زنانی که با صبوریِ بیپایان، جهان را قابل زیستن کردهاند؛ زنانی که شادیشان به شادی فرزندان گره خورده و غمشان را پشت لبخندهای آرام پنهان میکنند تا خانه پابرجا بماند.
این روز، یادآوری این حقیقت است که بخش بزرگی از زیبایی و استقامت جامعه، وامدار مادرانی است که بیهیاهو زیستهاند اما با نفسهایشان زندگی را پیش بردهاند. در برابر این بزرگی، شاید هیچ جملهای کافی نباشد، اما همین مکث کوتاه و همین احترام صمیمانه، ادای دِینی است به مقام والای مادر؛ مقامی که نه گذر زمان آن را کمرنگ میکند و نه روزگار از شأن آن میکاهد.
زن، چه در قامت مادر و چه در نقش همکار، معلم، پرستار، پژوهشگر، هنرمند یا کارگری که چراغ خانه را روشن نگه میدارد، ریشهای پنهان اما حیاتی در جان جامعه دارد. بسیاری از آنان رنجهایشان را پشت لبخندهای آرام پنهان میکنند، سنگینی دلنگرانیها را در سکوت به دوش میکشند و با چشمی به فردا و دلی با امید، راه را برای دیگران روشن میسازند. پاسداشت این مقام، بزرگداشت مهری است که هر روز و هر لحظه جاری است؛ مهری که نه به روزی خاص محدود میشود و نه در واژهای میگنجد. احترام امروز، ادای دِین به زنانی است که بودنشان، بالندگی جامعه و استواری زندگی را ممکن کرده است.
سپیدار
در میان سرمای پاییزی، بوی بهار میآید. خانه گل میکند وقتی مادر میخندد. مادر یاس است و به خانه عطر میدهد. مادر که روز نمیخواهد. هر ساعت، هرلحظه روزشان است. مادرانههای بیزمان. شکوفه ها را به وقت بهار دیدهای؟ حال من است با دیدن مادر.
زلال است او. فرزند نخستش هستم. از روزی که پدر رفت ما ماندیم و مادر. شاید کلیشه باشد که بگویم برای هر سهمان هم مادر بود و هم پدر. چراغی بود که مسیرمان را روشن کرد. همیشه کنارمان بود؛ خانه، مدرسه، دانشگاه، دورههای آموزشی. آنگونه کنارمان بود که روح در تن.
پدرم وقتی رفت پاسبانها همه عاشق نبودند. او در کوران زندگی رفت و دیگر نیامد. مادر حالا ۶۰ ساله است. وابسته و دلبستهایم به او، چون یک درخت کهن به ریشههایش. تب کند، میمیریم.
قصه زندگی هر کس رنگی دارد و مادر، رنگ قصه زندگی ماست.
فرزندان ملال
فرزندان هم مانند مادرها جنس دارند، گاهی از جنس ملالند. «مادر خورشید» در آسایشگاه سالمندانی در شمال شهر تهران از پنجره به بیرون نگاه میکند. آفتاب است خورشیدخانم. زمرد چشمهایش به اشک مینشیند وقتی از فرزندانش سخن میگوید. تنهای تنهای تنهاست. سفرکردههایش او را اینجا جا گذاشتهاند.
خورشید خانم میگوید دو فرزند دارد که دورند از او. مثل درنای سیبری. دلش نمیآید تلخی جانش را در خاطرات فرزندانش بنشاند؛ آنها که رفتهاند و او را برجای گذاشتهاند. سخت است دوری. درد است صبوری.
جشن زندگی
نامش سپیده است، زنی جوان که دو فرزند دارد. سپیده مانند نامش روشن است، نور میدهد به چراغ چشم فرزندانش. مادرانههایش از جنس دیگری است. هرگز مادری را همچون او ندیدهام که در نبرد باشد هر روز و هر شبش. فرزندش مبتلا به نوع شدیدی از آلرژی (آنافیلاکسی) است، وقتی کودکش دچار شوک آلرژیک شود فقط ۶ دقیقه فرصت دارد تا زندگی او را نجات دهد.
هر وقت میگویم مادر، به یاد سپیده میافتم. او ناچار است فرزندش را از خودش جدا کند و به مدرسه بفرستد اما نگرانی یک لحظه هم از او جدا نمیشود. به یاد روزی میافتم که شاهد فریادهایش بودم برای آنکه به موقع داروی فرزندش را تزریق کنند، تا دورادور در حالی که پرپر میشود، آرام جانش را نجات دهد. او مادری است که هر روز جشن روزانه زندگی برپا میکند.
سایه خانم
سعیده را در میدان حسنآباد تهران، در یک غروب پاییزی کنار مجسمه آن پیرمرد تنها میبینم. لیوان قهوه در دست، به روز شلوغش فکر میکند؛ به هفتهای که گذشت. او مترجم زبان خارجی است و زنانههایش شکل دیگری دارد. خودش سایه بالای سر خودش است. زن آرامی است، قدبلند، کمی رنگ پریده. ازدواج نکرده، نه به خاطر این که خواستگاری نداشته، بودهاند کسانی که عاشق آرامش ذاتیاش شدهاند. پرستار مادرش است و هرگز فرصتی برای فکر کردن به ازدواج را هم نداشته. سارا مادر مادرش است. هیچ نگاهی از پشیمانی در چشمانش نیست. بسیاری از زنها سایهشان را خودشان میسازند یا در هیاهوی شهر گم میشوند.
پشت خط خستگی
در میان زنانی که زندگی را با دستان خودشان پیش میبرند، مادرانی هستند که سختی کارشان تنها در جسمشان نمینشیند، بلکه در روحشان رسوب میکند؛ زنانی که پیش از طلوع آفتاب، بارِ کار و مسئولیت را بر دوش میگیرند و پس از غروب، بارِ مادر بودن را. یکی از همین مادران، مریم است، زنی که در اورژانس یک بیمارستان شلوغ شهر کار میکند؛ پرستاری که هر شیفت، میان صداهای آژیر، اضطرابِ همراهان و مرز باریک میان مرگ و زندگی نفس میکشد. دستهایش روزی هزار بار گره از درد دیگران باز میکند، اما خستگیاش را در آستین پنهان نگه میدارد تا مبادا سایهای از ناامیدی بر خانه کوچک و دنیای کودک خردسالش بیفتد.
او از آن مادرانی است که ساعتها بیهیچ مجالی برای نشستن میایستد؛ ایستادنی که برخلاف ظاهرش، نشانی از فرسودگی نیست، بلکه تداوم وظیفه و وفاداری به انسانیت است. وقتی به خانه برمیگردد، هنوز بوی دارو از روپوشش میآید، اما آغوشش گرم است و برای فرزندانش خستگی نمیشناسد. این زن، نماینده همه مادرانی است که شغلشان نهتنها دشوار، که نفسگیر است؛ زنانی که در خط مقدم زندگی میایستند، بیآنکه نامشان جایی ثبت شود، مادرانی که با حضورشان آرامش را به خانه و امید را به جامعه بازمیگردانند؛ مادرانی که اگرچه شغلشان سخت است، اما مهربانیشان هر روز جهان را از نو میسازد.
مادران سفرکرده
گاهی مادر آفتاب لب بام است. به یاد فیلم «مادر» اثر زندهیاد علی حاتمی میافتم. شاهکاری تمثیلی است، روایت مادری کهنسال که در آستانه مرگ است و در تدارک نیازهای پیش از سفر.
محمدابراهیم (محمدعلی کشاورز) میگوید: «خورشید دم غروب، آفتاب صلات ظهر نمیشه، مهتابیش اضطراریه، دوساعته باتریش سهست. بذارین حال کنه این دمای آخر. حال و وضع ترنجبین بانو عینهو وقت اضافیه، بازی فیناله، آجیل مشکلگشاشم پنالتیه. گیرم اینجور وجودا موتورشون رولز رویسه، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو، دینامشون هم وصله به برق توکل، اینه که حکمتش پنالتیه، یه شوت سنگین گله، گلشم تاج گله! »
مادر(رقیه چهرهآزاد) وصیت میکند: «سر شام گریه نکنید، غذا رو به مردم زهر نکنید. سماور بزرگ و استکان نعلبکی هم به قدر کفایت داریم. راه نیفتین دوره در و همسایه پی ظرف و ظروف.آبروداری کنین بچهها،نه با اسراف. سفره از صفای میزبان خرم میشه،نه از مرصع پلو. حرمت زنیت مادرتون رو حفظ کنین. محمدابراهیم! [گوشتها را] خیلی ریز نکن مادر، اون وقت میگن خورشتشون فقط لپه داره و پیاز داغ. ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زنده ها به مرده هاشون میذارن .»
گردآوری: کولاک
شما چه نظری دارید؟ دیدگاه خود را در سایت کولاک بنویسید.




